کیمیا

  • ۵۷

کاملا کاملا که بی مقدمه نبود اما ناگهانی چرا

گفت. تکان دهنده بود. شاید اثر همین ناگهانی گفتن باشد. حسابی شوکه شدم و همین باعث شد بیشتر روی جمله‌اش عمیق شوم.

جمله خیلی ساده بود. در حد یک جمله ساده میان یک گفت‌و‌گوی محاوره بین یک کاسب و شاگرد یا یک راننده تاکسی و مسافر و از این قبیل اما شناختی که از گوینده داشتم به گمانم در میزان تأثیر و اینکه چقدر ممکن است مهم باشد نقش ویژه‌ای داشت که این جمله تا مغز استخوان‌هایم نفوذ کرده بود چه برسد به عقل و دلم.

گفت: «پسرجان سعی کن طلا بشی. یا زیر خاکی؛ میوفتن دنبالت که کشفت کنن و از زیر خاک بیرون بکشن، یا روی خاکی؛ میوفتن دنبالت که به دستت بیارن.» 

از بعد از آن لحظه بیش از نصف فضای ذهنم درگیر این چند جمله و سؤالاتی شده که به دنبال خودش همراه آورد. طلا شدن یعنی چه؟ چطور می‌شود طلا شد؟ طلا بشوم که چه کسانی به دنبالم بیایند؟ اصلا مگر باید کسی به دنبال ما بیاید؟ چرا باید به دنبالم بیایند و از این دست سؤالات... علامت سؤال‌هایی که جوابشان چندان دشوار نیست اما یک پرده از سوال و پاسخ را که کنار میزنی به همان میزان پیچیده هم به نظر می‌رسد...

 

از همان موقع مدام که چشمم به گنبد طلایی باشکوه و جبروتش می‌افتد ناخودآگاه زمزمه می‌کنم:

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

(با سری افتاده و حالتی خضوع کرده) آیا بود؟ (سری که بیشتر پایین می‌افتد و گردنی که بیشتر کج می‌شود) که گوشی چشمی...؟ اندک اندک نم اشکی می‌جوشد و ...) به ما؟ ...

مقدمه‌ای برای شروع مجدد

  • ۷۵

به نام پروردگاری که از صبر بر تربیت بندگانش خسته نمی‌شود

 

مدت خیلی زیادی شده از کلمات برای نوشتن چنین مطالبی استفاده نکردم. اگرچه در طول این مدت انگشتانم روی صفحه کلید کم گشت و گذار نکرده‌اند و صدای تق تق کلیدها زیاد در اتاقم پیچیده اما کلماتی که روی صفحه مانیتور ردیف می‌شدند از ذهن من نبودند و من تنها به عنوان یک کاتب و منشی نظرات آقایان را می‌نوشتم. تنها مزیت این نوشتن هم تغییر در سرعت تایپ کردنم بود و الا آورده‌ی دیگری که بگویم مثلا دایره کلماتم را بالا برده یا اطلاعات جدیدی به گستره اطلاعاتم اضافه کرده... نچ خبری نبوده. البته یک تأثیر دیگر هم داشته که تا حدودی در همین چندسطر هم به چشم می‌خورد.چه تأثیری؟ ادبیاتم... بله، ادبیاتم به شکل ناخوشایندی صورت‌جلسه‌نویس، خشک، عاری از هرگونه خلاقیت و نوآوری و پر از تکرار کلمات و عبارات شده. خلاصه یک ادبیات خط‌کش‌قورت‌داده و اتو کشیده که ذره‌ای انعطاف را بر نمی‌تابد. بگذریم

سرباری تمام شد و تنها مانده یک سری کاغذباری و بعد هم ان‌شاءالله کارت پایان خدمت. هنوز خبری از فسقلی نیست و امیدواریم به رحمت واسعه پروردگار تا با عنایتش آن اتفاق هم رقم بخورد و فصل جدید زندگی ما هم آغاز شود. 

با شیب خیلی ملایمی به سمت پیشه‌ی محبوبم یعنی همان تعلیم و تعلم در حرکتم تا ببینم لابه‌لای قضا و قدرش کارم به کجا خواهد کشید.

و الحمدلله‌ با همه‌ی فراز و نشیب روزگار سایه‌ی رحمتش از سرمان کم نمی‌شود و سفره‌ی نعماتش جمع نمی‌شود. پس راضی‌ام به هر چه می‌پسندد که هیچ حالتی به اندازه‌ی این رضایت قلبی مولد آرامش خاطر نیست. همچنان با اختلاف بزرگ‌ترین دستاوردم بعد از ازدواجم همین بوده که باعث شده زشتی‌های دنیا با زیبایی نگاه مهربانش برایم پوشیده شود.

 

الحمدلله علی کل حال

 

+ آنچه که باعث شد بی‌خبر و بی‌صدا وبلاگ سابق را حذف کنم بیش از همه رنجی بود که ازدیدنش و ننوشتن متحمل می‌شدم و از آن‌جایی که به خودم قول داده‌ام بی‌دلیل بر خودم رنجی تحمیل نکنم آن تصمیم را گرفتم. خوب یا بد از کرده‌ام راضی‌ام و خوشبختانه نتیجه‌اش مثبت بود. الآن هم که مجدد باز گشته‌ام از سر یک نیاز و خواهش است که به نظرم این بهترین جواب برای آن است