کیمیا

  • ۵۶

کاملا کاملا که بی مقدمه نبود اما ناگهانی چرا

گفت. تکان دهنده بود. شاید اثر همین ناگهانی گفتن باشد. حسابی شوکه شدم و همین باعث شد بیشتر روی جمله‌اش عمیق شوم.

جمله خیلی ساده بود. در حد یک جمله ساده میان یک گفت‌و‌گوی محاوره بین یک کاسب و شاگرد یا یک راننده تاکسی و مسافر و از این قبیل اما شناختی که از گوینده داشتم به گمانم در میزان تأثیر و اینکه چقدر ممکن است مهم باشد نقش ویژه‌ای داشت که این جمله تا مغز استخوان‌هایم نفوذ کرده بود چه برسد به عقل و دلم.

گفت: «پسرجان سعی کن طلا بشی. یا زیر خاکی؛ میوفتن دنبالت که کشفت کنن و از زیر خاک بیرون بکشن، یا روی خاکی؛ میوفتن دنبالت که به دستت بیارن.» 

از بعد از آن لحظه بیش از نصف فضای ذهنم درگیر این چند جمله و سؤالاتی شده که به دنبال خودش همراه آورد. طلا شدن یعنی چه؟ چطور می‌شود طلا شد؟ طلا بشوم که چه کسانی به دنبالم بیایند؟ اصلا مگر باید کسی به دنبال ما بیاید؟ چرا باید به دنبالم بیایند و از این دست سؤالات... علامت سؤال‌هایی که جوابشان چندان دشوار نیست اما یک پرده از سوال و پاسخ را که کنار میزنی به همان میزان پیچیده هم به نظر می‌رسد...

 

از همان موقع مدام که چشمم به گنبد طلایی باشکوه و جبروتش می‌افتد ناخودآگاه زمزمه می‌کنم:

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

(با سری افتاده و حالتی خضوع کرده) آیا بود؟ (سری که بیشتر پایین می‌افتد و گردنی که بیشتر کج می‌شود) که گوشی چشمی...؟ اندک اندک نم اشکی می‌جوشد و ...) به ما؟ ...

نظرات: (۰) هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی